قهوه با طعم سگ
January 23, 2010
برای مهدی عرب گل
بگذارید همین ابتدا این موضوع را روشن کنم :  من جدا از دوستی چندین ساله ای که با مهدی عربشاهی دارم، مشکلات بسیاری هم با او دارم. البته شاید این مشکلات را او نداند. مشکلاتی است که در دل من است و هرگز هم به او نگفتم . رودربایستی یا هرچه اسمش را می گذارید. من چه در نوع نگاه سیاسی مهدی، چه در روش های برخوردش با مسائل پیش آمده در انجمن اسلامی دانشگاه و  چه در خصوصیات شخصی او با او مشکل داشتم و دارم . اما این دلیل نمی شود که نگران نباشم از زندانی ماندنش. این مطلب نه یک نوشته نوستالژیک درباره دوستی است که چند سالی به طور اسمی ( و نه رسمی ) با هم هم خانه بودیم، که بیان خاطراتی هرچند پراکنده از اوست.
1- همیشه به مهدی می گفتیم تو چرا خرشانسی؟ چرا هر اتفاقی میفتد همه را می گیرند و می برند زندان اما تو به راحتی می ایستی و لبخند میزنی. یادم هست کسانی که دنبال شایعات بودند، می گفتند دستش با اطلاعات تو یک کاسه است.(انها حالا کجایند؟). وقتی از او می پرسیدیم می خندید و یک خاطره تعریف می کرد مربوط به پارک لاله. نمیدانم کدام مراسم بوده که او هم آنجا حضور داشته که ماموران می ریزند و همه را از ریز و  درشت می زنند و می گیرند و می برند. مهدی می گفت همینطور که اونها حمله می کردن من رفتم همون وسط روی یک سکو نشستم و نگاهشون کردم. اونا از بغلم رد می شدن و اصلا به من توجهی نمی کردن. همین شده بود که هیچ کس اصلا با او کاری نداشته است.
2- شنیده بودم (و این مورد را ندیده بودم) که می گفتند قبل از سخنرانی ها می نشیند و برای خودش تمرین می کند که کجا را فراز بدهد و کجا را فرود که سخنرانی اش تاثیر لازم را بگذارد. این را می گذارم به حساب هوش ذاتی سیاسی بالایش.
3- قرار بود وقتی فارغ التحصیل شد مدرکش را بدهد قاب کنیم بزنیم به دیوار خانه که "ما هم می توانیم". یادش رفت اما کپی مدرک "علی رنجی پور" را هنوز هم دارم .
4- اردوی شمال بودیم. همه رفته بودیم بخوابیم که دیدم توی اتاق صدای ضبط می آید. خواننده می خواند : " تموم عاشقات رفتن/همه خاطرخواهات رفتن" و با این بیان شیوایش مهدی بلند شده و سماع کرد. این شد که خواب تعطیل شد و همه رفتیم لب ساحل. یادم هست که در ادامه دوستان سرودند : "کی گفته مهدی گفته/کی گفته مهدی گفته" البته با هنگ مخصوص خودشان.
5- کاندیدای شورای مرکزی انجمن بودیم  و رای هم می آوردیم . گروه قبلی به بهانه های واهی انجمن را منحل اعلام کرند که انجمن دست "نااهلان" نیفتد. مهدی در ظاهراز ما حمایت می کرد و مخالف تعطیلی بود اما می گفتند(راست و دروغ با خودشان) که در جلسه دفتر تحکیم موافق انحلال بوده است.
6-اگر بهش میگفتیم "مهدی عرب گل" قاطی می کرد . البته آخرها دیگر "سر" شده بود.
6- داستانی تعریف می کرد درباره پسرخاله اش که بماند بین آن حلقه دوستان که یادشان هست.
7- "مهدی" را بعد از انتخابات 3 بار گرفته اند (3 بار یا 2 بار مطمئن نیستم). و این بار آخر است که زیادی طول کشیده.
8- به نظر من "مهدی" یک محافظه کار تمام عیار است که روی تک تک صحبت هایش فکر می کند و بعد بر زبان می آورد.با این اوصاف بعید می دانم حاکمیت بتواند اعترافی چیزی از او در بیاورد. چرا که او همزمان با اعتراف ارزش های آنها را زیر سوال می برد.
9- من که وقتی همه خانه رسمی ام در انفرادی بود، سکوت کردم و فقط حال و احوالی از خانواده اش می پرسیدم، نمی دانم چرا ناگهان تصمیم گرفتم برای هم خانه اسمی ام چیزی بنویسم.
10- ما از پارسال تا امسال خیلی راه آمده ایم.

January 21, 2010
"آلیس" در سرزمین عجایب
این بازی های وبلاگی هم گاهی آدم را وسوسه می کند که چیزکی بنگارد. برای منی که وبلاگ قبلیم در مورد سینما و تئاتر و کتاب و ... بود و بعدها به دلایلی درش را تخته کردم بازی نوشتن درباره فیلمی خاص جذاب است. مخصوصاً اگر این فیلم خاطره ای باشد و مخصوصاً اگر این خاطره متعلق به "کوبریک" باشد.
"Eyes Wide Shut" را اولین بار در دوران رشد و بلوغ دیدم و خوب طبیعی است (و احتمالاً به من حق هم می دهید) که نوجوانی در آستانه بلوغ چگونه می تواند از صحنه های برهنگی فیلم نهایت لذت و استفاده را ببرد. برایم مهم نبود که فیلم زیرنویس ندارد و برایم مهم نبود که هیچ از فیلم سر در نمی آورم . برایم آن "صحنه" ها مهم بود که بحمدالله تمام و کمال دریافتشان می کردم.
بعدترها که شروع به فیلم دیدن کرده بودم بار دیگر این ساخته جناب "کوبریک" را بازهم بدون هر گونه زیرنویس جلویم نهادم و سعی کردم این بار نه از برهنگی ها که از فیلم لذت ببرم. سعی کردم که بشود و اتفاقاً هم شد. اما این لذت، این میل مبهم  دوست داشتن فیلم، جوری بود که نمی شد بیانش کرد (بعید هم میدانم که در سطور آتی بشود این کار را کرد).
و این بار این "هم فیلم بینی" بود که مرا واردار کرد که بار دیگر بنیشنم و باز هم لذت ببرم و این بار با آن زیرنویس کذایی که گاهی از فیلم جلو می زد و گاهی جا می ماند.
قصه " آلیس" و "بیل" شاید قصه همه ما باشد. قصه همه ماهایی که در رویاهایمان آن بهشت عدنی را تصور می کنیم که قرار است برسیمش اما "اتفاق" هایی لازم است که بشویم "بیل" آخر فیلم که تنها زار می زند و اتفاقاً می خواهد همه چیز را بگوید و اتفاقاً می خواهد از آن رویاها بیرون بیاید. 
مگر نه اینکه اتفاقی نیفتاده است؟ مگر نه اینکه نه "بیل" و نه "آلیس" هیچ کدام هیچ "خطایی" نکرده اند و مگر نه این است که فیلم بر بستری از سوءتفاهم ها شکل می گیرد. سوء تفاهم اول از قضا در آغاز فیلم است، آنجا که "آلیس" از "بیل" درباره آرایش موهایش می پرسد و "بیل" هم بر زیباییش صحه می گذارد. "آلیس" از قضا وارد آن سوء تفاهم می شود و می خواهد بداند چرا "بیل" بدون دیدن او موهایش را تایید کرده و اتفاقاً یادش نیست که او پشت سر "بیل" و روبروی یک آینه ایستاده و همانطور که "بیل" خودش را می بیند آن موها را نیز می بیند. از قضا این بار "بیل" است که به سوءتفاهم ادامه می دهد و به جای این که برای "آلیس" توضیح بدهد که چگونه موها را دیده درباره زیبایی همیشگی آلیس سخن می راند و از این جاست که سوء تفاهم ها شروع شده و تمام نمی شود مکر با آن کلمه انتهایی فیلم: "س.ک.س"
البته که رویاهای موجود در سرهای "آلیس" و "بیل" به این سوءتفاهم ها دامن می زنند. "بیل" می خواست با آن دو مانکن تا پایان "رنگین کمان" برود، "آلیس" می خواست سرخوشی لذت بخشی با آن افسر نیروی دریایی داشته باشد، "بیل" بدش نمی آمد در خانه آن فاحشه" اتفاقی بیفتد و ... اما این اتفاق ها، این میل های مبهمی که در خواب "آلیس" فوران می زند هیچ گاه اتفاق نمی افتد . هیچ وقت ما آنجا که "رنگین کمان" تمام می شود را نمیبینیم.
و مگر خود این اسم "Eyes Wide Shut" سوءتفاهم نیست؟
و چقدر خواب "آلیس" آدم را یاد "آلیس در سرزمین عجایب" می اندازد؟
و مگر می شود به آن تغییر زاویه دوربین در هنگامی که "آلیس" دارد ماجرایش (ماجرا؟) با آن افسر را برای "بیل" تعریف می کند دقت نکرد؟
و مگر می شود به این فکر نکرد که آن نقاب ها بیشتر از آنکه نقاب باشند اتفاقاً دارند آن درون موهوم آدم ها را نشان می دهند. آن درونی که "آلیس" دوست دارد ببیند و مگر به خاطر همین نیست که آن نقاب را به جای "بیل" کنار خودش میگذارد؟
بازهم مهمتر از آن تکرار سوالات توسط"بیل" در ابتدای فیلم و توسط "آلیس" در انتهای فیلم است. مگر نه اینکه بالاخره آن نقطه اشتراکی که برای فرار از هر سوءتفاهمی لازم است پیدا شد؟
و مگر میشود آن "نگاه" هراسناک "آلیس" به دوربین را در انتهای فصل "مهمانی" و در حین"س.ک.س" با "بیل" به دوربین فراموش کرد که خبر از اتفاقی می دهد؟
January 20, 2010
DiSaStEr


فاجعه
تنها در خیابان های تهران نیست
هائیتی نیز
January 12, 2010
بی فرهنگی 1
بار دیگر دست آمریکا ، اسرائیل ،بهاییان ، منافقان و همه اونهایی که "کیهان" میگه از آستین من اومد بیرون (شما آستینو داشته باش) و می خوام اتفاقات فرهنگی امروز رو واستون معرفی کنم. اما در ابتدا این توضیح رو عرض کنم که اصولاً فرهنگ یه چیز آمریکاییه که جنبش سبز با استفاده از تزهای مایکل لدین و جورج سوروس (اگه اسم این دو تا رو با هم تو گوگل سرچ کنید فقط به مقالات فارس و کیهان رهنمون می شوید) هی به اون دامن میزنه. (البته دامن زدن معنی بدی نمیده و با دامن بالا زدن فرق میکنه) . پس اینم از تزهای امروز جورج سوروس (البته این آقا این صحبت ها رو پیش از این در دیدار با رئیس منفور دولت اصلاحات هم گفته بود ) :
1- آقای حسین علیزاده که آمریکایی بودن خودش رو2 سال پیش با شرکت در تلویزیون صدای آمریکا (بخوانید صدای صهیونیستها)، که در این روزها به باندگوی جریان نفاق و فتنه تبدیل شده است، اثبات کرده یه آلبوم جدید به بازار عرضه کرده به نام " در آن سوی ... " (احتمالا منظورش در آن سوی اغتشاش بوده). نشر آوای خورشید (متعلق به جنبش سبز اموی) هم اون رو انتشار داده و قیمتش هم 4000 تومانه. البته این آقا از وقتی که از ساسی مانکن (شجریان سابق) جدا شد، میشه یه خورده به کارهاش گوش داد و از اونجا که موسیقیش بدون کلامه مشکل خاصی نداره فقط با احتیاط گوش کنید.

2- یک نمایش داره اجرا میشه تو تئاتر شهر(تئاتر؟ ندا آقاسلطان؟ سفارت انگلیس؟) به نام رقص زمین (بهتر بود اسمش رو می ذاشتن حرکات موزون زمین یا شاید هم زلزله) به کارگردانی حسین پاکدل. توی تالار چهارسو داره اجرا میشه و بازیگرانش هم مهدی سلطانی (انجمن پادشاهی؟) ، پیام دهکردی ، عاطفه رضوی و ... هستن . هر روز از ساعت 19:30 اجرا میشه و قیمتش هم 6000 تومانه . البته دوستانی که ارادت قلبی، عملی و جسمی خود را به بعضی از اصول (دقت داشته باشین فقط بعضی از اصول) قانون اساسی نشان داده باشند میتوانند با ارائه کارت خود نمایش را مجانی و با ساندیس اضافه تماشا نمایند.

3- دو تا نشریه هم چاپ شده که از اون جا که معاون مطبوعاتی رئیس جمهور فرمودند توقیف مطبوعات به خاطر تلطیف فضاست، بهتره این دو تا رو هم توقیف کنند که همه چی لطیف لطیف بشه (دقیقا منظورم همه چیزه). البته تلاش هایی انجام دادن اما کافی نبوده. مثلا تو همین نشریه فرهنگ و آهنگ که شماره 28 اش چاپ شده سعی کردن همه چی لطیف باشه واسه همین آروین صداقت کیش ( با اون اسم اجنبیش. دقت داشته باشین. آروین که معلومه . صداقت هم که فقط مال دکتره. کیش هم که ... دانشجو؟ کیش؟) از اعضای تحریریه به اضافه مدیر مسئول و سردبیرش دارن آب خنک می خورن( البته با نوشابه اضافه و شیشه اش) اما بازم نشریه چاپ شده (از کجا؟از کدام خزانه؟) که ان شاالله دیگه به زودی نمیشه. یکی هم نشریه حرفه هنرمنده (ما کلا به نظرات افلاطون پیرامون هنرمند خیلی علاقه داریم) که شماره ویژه زمستان 88 اش چاپ شده که ویژه تصویر سازیه و با چند تا اجنبی مصاحبه کرده . یکیش نورالدین زرین کلکه که دو سه سال پیش به کلیه دلسوختگان همون بعضی اصول قانون اساسی توهین کرده بود و یک خانم که از قضا نسبتی هم با عباس سلیمی نمین نداشته رو توی کلاس مسخره کرده بود (فکر کن) . خلاصه این نشریه هم 5000 تومانه .

پی نوشت 1 : باید گفت قیمت زیاد محصولات فرهنگی بالا به دلیل ضعف عملکرد دولتهای قبل از دولت نهم می باشد . اگه بخواین نمودارهاشو میدم فردا بچه ها دربیارن.

پی نوشت 2 : تو این اوضاع احوال شنیدم شهرام ناظری هم یه شب پیش شیشه نوشابه ( ببخشید پیش مامورا) خوابیده .

پی نوشت 3 : ممنون از سایت تهرانر که هر صبح همه آثار جدید حوزه فرهنگ رو برامون میفرسته.


January 09, 2010
سیامک ایسم
مثلا بد نیست که آدم گاهی فکر کند خوب که چی؟فکر کند به اینکه خوب من اگر الان از قبر آمدم بیرون میتوانم یک هفته یا 8 روز یا هر چند روز بعد که شما بگویید خودم را بکشم.بعدش به این فکر کند که پس بگذار هر کاری که دوست دارم بکنم.بعدش یهو یادش بیفتد که 18 سال پیش یا 10 سال پیش (کمتر و بیشترش زیاد مهم نیست) عاشق کسی بوده. عاشق کسی بوده و خوب حرفی نزده و الان طرف شوهر کرده و مهم هم نیست که بچه دارد یا نه. بعدش صاف برود سراغ طرف. سوار مینی بوسش کند و بهش بگوید که من همیشه دوستت داشتم. بعدش طرف پیاده شود و برود سمت خانه اش و در حالی که دارد راه میرود پایش به چیزی ( چیزش زیاد مهم نیست) گیر کند و آنوقت است که آن اتفاق بزرگ میفتد. آن وقت است که تو مو بر اندامت سیخ می شود و چیزی در گلویت رشد میکند (مهم نیست که اسمش بغض است یا نه) و آنوقت است که نوستالژیت فوران میکند و دوست داری جای سیامک باشی و 18 سال حرف نزنی اما نیم خیز شوی که طرف زمین نخورد. آنوقت است که نفست توی سالن سینما بالا نمی آید. آنوقت است که فکر میکنی مگر بهنام بهزادی که بود که این طور دارد بازیت می دهد؟ این آدم تا حالا کجا بوده؟ و همینطور که داری فکر میکنی شهرزاد را میبینی با آن چهره معصومش که من از اول فیلم مطمئن بودم (این که هنوز هم مطمئن هستم یا نه زیاد مهم نیست) که این آدم دروغ نمیگوید که شاهزاده است. و همینطور که شهرزاد را نگاه میکنی به اگزوپری فکر میکنی و شاملو و بعدش هم به این فکر میکنی که اگر 7 روز (کمتر و بیشترش هم مهم نیست) وقت داشتی چه کار میکردی و بعدش هم جوابت را میگرفتی که خوب همان غلطی را که تو این چندی و اندی سال کرده ای همان موقع هم می کردی و بعد به این فکر میکنی که خوب پس چه تفاوتی است که اگر نام فیلم بهزادی میشد "تنها یک بار زندگی میکنیم" و بعدش خودت جواب خودت را میدهی که من با اینکه دوست دارم سیامک باشم و "تنها دو بار زندگی " کنم اما نه جرات سیامک بودن را دارم و نه بهم اجازه می دهند.. انوقت است که میروی قهوه ات را میخوری (مهم نیست چه طعمی داشته باشد) و سعی میکنی که دیگر به چیزی فکر نکنی . این طوری همه راحت ترند.


January 03, 2010
سگ مره گی ها 1
می خواهم بنویسم از روز مره گی هایم. از روزمره گی های همه مان که طعم قهوه می دهد با بوی سگ.یا شاید هم طعم سگ می دهد با بوی قهوه.