قهوه با طعم سگ
January 09, 2010
سیامک ایسم
مثلا بد نیست که آدم گاهی فکر کند خوب که چی؟فکر کند به اینکه خوب من اگر الان از قبر آمدم بیرون میتوانم یک هفته یا 8 روز یا هر چند روز بعد که شما بگویید خودم را بکشم.بعدش به این فکر کند که پس بگذار هر کاری که دوست دارم بکنم.بعدش یهو یادش بیفتد که 18 سال پیش یا 10 سال پیش (کمتر و بیشترش زیاد مهم نیست) عاشق کسی بوده. عاشق کسی بوده و خوب حرفی نزده و الان طرف شوهر کرده و مهم هم نیست که بچه دارد یا نه. بعدش صاف برود سراغ طرف. سوار مینی بوسش کند و بهش بگوید که من همیشه دوستت داشتم. بعدش طرف پیاده شود و برود سمت خانه اش و در حالی که دارد راه میرود پایش به چیزی ( چیزش زیاد مهم نیست) گیر کند و آنوقت است که آن اتفاق بزرگ میفتد. آن وقت است که تو مو بر اندامت سیخ می شود و چیزی در گلویت رشد میکند (مهم نیست که اسمش بغض است یا نه) و آنوقت است که نوستالژیت فوران میکند و دوست داری جای سیامک باشی و 18 سال حرف نزنی اما نیم خیز شوی که طرف زمین نخورد. آنوقت است که نفست توی سالن سینما بالا نمی آید. آنوقت است که فکر میکنی مگر بهنام بهزادی که بود که این طور دارد بازیت می دهد؟ این آدم تا حالا کجا بوده؟ و همینطور که داری فکر میکنی شهرزاد را میبینی با آن چهره معصومش که من از اول فیلم مطمئن بودم (این که هنوز هم مطمئن هستم یا نه زیاد مهم نیست) که این آدم دروغ نمیگوید که شاهزاده است. و همینطور که شهرزاد را نگاه میکنی به اگزوپری فکر میکنی و شاملو و بعدش هم به این فکر میکنی که اگر 7 روز (کمتر و بیشترش هم مهم نیست) وقت داشتی چه کار میکردی و بعدش هم جوابت را میگرفتی که خوب همان غلطی را که تو این چندی و اندی سال کرده ای همان موقع هم می کردی و بعد به این فکر میکنی که خوب پس چه تفاوتی است که اگر نام فیلم بهزادی میشد "تنها یک بار زندگی میکنیم" و بعدش خودت جواب خودت را میدهی که من با اینکه دوست دارم سیامک باشم و "تنها دو بار زندگی " کنم اما نه جرات سیامک بودن را دارم و نه بهم اجازه می دهند.. انوقت است که میروی قهوه ات را میخوری (مهم نیست چه طعمی داشته باشد) و سعی میکنی که دیگر به چیزی فکر نکنی . این طوری همه راحت ترند.


0 Comments:

Post a Comment