قهوه با طعم سگ
May 31, 2010
دشمن دشمن من الزاماً دوست من نیست.

پی نوشت : حمله اسرائیل به کشتی کاروان آزادی ترکیه
May 23, 2010
کوروش بتمرگ!
از روزی که آن فیلم لعنتی خاوران را دیدم مدام به این فکر میکنم که آیا آنانی که سال قبل و سالهای قبل برای مبارزه با سیستم حکومتی و دولتی جانشان را گذاشتند، کار درستی کردند؟
یا اینکه مشکل ما چیزی فراتر از حکومت و دولت و اینهاست و این فرهنگ کثیف و لجن و حال به هم زن ما با آن پیشینه تاریخی مزخرفمان (که سالهاست به آن می نازیم) است که سالهای سال است می تازد و رقیبی ندارد؟
May 18, 2010
سمیرا ول نمیکرد. یه بند داشت ور میزد. میدونس من وقتی تازه خوابیده باشم و کسی صدام کنه سگی میشم اما ول نمیکرد.بلند شدم نشسم رو تخت. میخواسم نعره بزنم که خفه بشه. نزدم.نعره زدن، انرژی میخواست و حوصله که من نداشتم. گشنه بودم. رفتم تو دسشویی صورتمو شستم و برگشتم تو تخت . سمیرا همینجوری بر و بر منو نگا میکرد. شاکی بودم از دستش و خودش هم میدونس که اینجور وقتا هیچی نباید بگه. اما میگفت. صبح نرفته بودم سر کار که بمونم خونه و بخوابم. نذاش دیوونه. مثل همیشه بود. کاری نداش اما نمیذاش من بخوابم. از دیشب از دسش عصبانی بودم و حالا دیگه رسماً ریده بود تو اعصابم. صبونه هم که قربونش برم مثل همیشه تعطیل. پا شدم رفتم آشپزخونه و آبو گذاشتم که جوش بیاد. نشسم رو مبل و یه سیگار روشن کردم. سمیرا هنوز تو اتاق بود. عادتش بود لعنتی. که منو بیدار کنه و بعدش خودش کتابی چیزی بگیره دستش و بتمرگه تو تخت و کتاب بخونه. خاکستر سیگارو ریختم تو لیوان ویسکی که از دیشب نصفه مونده بود رو مبل. حتمی الکلش پریده بود تا الان و گرنه من اهل این اسراف کاریا نبودم. ازپریشب تا حالا بعد اینکه با هم دعوامون شد رفتارمون با هم تخ.میه. پاشدم رفتم چایی رو دم کنم. در کابینتو که باز کردم دیدم چه گهی زدم دیشب. وسط مستی زده بودم ریده بودم به کابینتای آشپزخونه. حالا باید زنگ بزنم یکی بیاد تمیزش کنه. سمیرا ازین کارا بلد نیس.
برگشتم تو اتاق. هنوز تکون نخورده بود. با اون عینک گهش داش منو نگا میکرد. کتابش هم زیر دستش بود. احتمالاً داش "اندر فواید ری.دن به یک رابطه" یا "شا.شیدن به یک رابطه در 15 دقیقه" یا "رابطه را قورت بده" میخوند. رفتم لباسمو بپوشم. حالا که مرخصی دارم برم کافه. کافه همیشه تجسم آرزوهام بود.برگشتم آشپزخونه زیر چایی رو خاموش کردم. کلیدو برداشتم که برم. حتمی با شنیدن صدای کلید سمیرا میومد نمیذاش برم. بالاخره بعد 6 سال زندگی منم میدونستم که نقطه ضعفش کجاس دیگه. اما نیومد. دوباره کلیدو تکون دادم. بازم نیومد. آتیشی شده بودم. برگشتم اتاق. رفتم طرف تخت. نشستم رو تخت. قاب عکسو برداشتم. سمیرا هنوز داش منو نگا میکرد. تف انداختم تو صورتش. شیشه قاب عکس نذاشت تفم برسه به صورتش و تف همینجور سر خورد و رفت پایین.
امشبم باید تنها میخوابیدم.
May 10, 2010
ستاره بود
نام ها فقط نام هستند. می توان کیوان را برداشت و فرزاد گذاشت. فرق زیادی ندارد. قصه همان قصه است.


ما از نژاد آتش بودیم:
همزاد آفتاب بلند، اما
با سرنوشت تیرۀ خاکستر!

عمری میان کورۀ بی‌داد سوختیم:
او چون شراره رفت
من با شکیب خاکستر ماندم.

کیوان ستاره شد
تا بر فراز این شب غمناک
امید روشنی را
با ما نگاه دارد.

کیوان ستاره شد
تا شب‌گرفتگان
راه سپید را بشناسد.

کیوان ستاره شد
که بگوید
آتش
آنگاه آتش است
کز اندرون خویش بسوزد،
وین شام تیره را بفروزد.

من در تمام این شب یلدا
دست امید خستۀ خود را
در دست‌های روشن او می‌گذاشتم.

من در تمام این شب یلدا
ایمان آفتابی خود را
از پرتو ستارۀ او گرم داشتم.

کیوان ستاره بود:
با نور زندگی می‌کرد
با نور درگذشت.

او در میان مردمک چشم ما نشست
تا این ودیعه را
روزی به صبحدم بسپاریم.

تهران، 27 خرداد 1358
هوشنگ ابتهاج (هـ . الف. سایه)
دلا این یادگار خون سرو ...
پیش نوشت من : چه از دستم بر می آید جز بازنشر نامه اش. اعدامش کردند عزیز من. اعدامش کردند و ما همین طور نشستیم ودر باب جعل نام خلیج فارس حرف می زنیم و نشسته ایم و به گفته های شادی صدر می پریم و نشسته ایم و سید رضا شکراللهی را گذاشته ایم بیخ دیوار و کلمه بارانش می کنیم.
اعدامش کردند عزیز من. به خداوندی خدا قسم فرزاد کمانگر زیر خاک است و می توانیم خودمان را گول بزنیم که آزاد شد.
اعدامش کردند عزیز من در مملکتی که خون جوانانش ارزشی حتی اندازه نام خلیج فارس ندارد.

بچه ها سلام،
دلم برای همه شما تنگ شده ، اینجا شب و روز با خیال و خاطرات شیرینتان شعر زندگی میسرایم ، هر روز به جای شما به خورشید روزبخیر میگویم ، از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار میشوم ، با شما میخندم و با شما میخوابم . گاهی « چیزی شبیه دلتنگی » همه وجودم را میگیرد .
کاش میشد مانند گذشته خسته از بازدید که آن را گردش علمی مینامیدیم ، و خسته از همه هیاهوها ، گرد و غبار خستگیهایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی میسپردیم ، کاش میشد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب » و تنمان را به نوازش گل و گیاه میسپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت کلاس درسمان را تشکیل میدادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات زیر سنگی میگذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقدیم کردن در سفره ندارد چه فرقی میکند ، پی سه ممیز چهارده باشید با صد ممیز چهارده ، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری میگذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه میکردیم و منتظر تغییری میمانیدم که کورش همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترکمان نکند ، منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد .
کاش میشد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردیمان را دوره میکردیم و برای هم با زبان مادری شعر می سرودیم و آواز میخواندیم و بعد دست در دست هم میرقصیدیم و میرقصیدیم و میرقصیدیم .
کاش میشد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان میشدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل میزدید و همدیگر را در آغوش میکشیدید ، اما افسوس نمیدانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود میگیرد ، کاش میشد باز پای ثابت حلقه عمو زنجیرباف دختران کلاس اول میشدم ، همان دخترانی که میدانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی مینویسید کاش دختر به دنیا نمیامدید.
میدانم بزرگ شده اید ، شوهر میکنید ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلایشی هستید که هنوز « جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده میشود ،راستی چه کسی میداند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبودید ، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمیکردید و یا اگر در این گوشه از « خاک فراموش شده خدا » به دنیا نمی آمدید ، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت « زیر تور سفید زن شدن » برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و « قصه تلخ جنس دوم بودن » را با تمام وجود تجربه کنید . دختران سرزمین اهورا ، فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکیتان یاد کنید .
پسران طبیعت آفتاب میدانم دیگر نمیتوانید با همکلاسیهایتان بنشینید ، بخوانید و بخندید چون بعد از « مصیبت مرد شدن » تازه « غم نان » گریبان شما را گرفته ، اما یادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به لیلاهایتان ، به رویاهایتان پشت نکنید ، به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمینشان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب میسپارمتان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمینمان مترنم شوید .

رفیق ، همبازی و معلم دوران کودکیتان

فرزاد کمانگر - زندان رجایی شهر کرج

9/12/1386


May 08, 2010
عادت می کنیم؟؟
حقیقتش را بخواهی آن هنگام که می گفتیم "ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم" در ذهن هیچ کداممان این حجم از حادثه متصور نبود که عادی ترین هایمان کارشان به باروت و خون و اشک و دیازپام 10 برسد.

ما به خرداد پر از حادثه عادت ... نداشتیم.

هر چیز که ما گفتیم را "تو" جدی نگیر.