شاعر نباید باشی تا بفهمی
رنج واژگان را
آن هنگامان که می خواهند
راوی باشند
راوی سالی که گذشت
راوی آنچه رفت
بر این بوم
راوی آنچه رفت
بر ما
به ما
شاعر نباید باشی تا بفهمی
حزن واژگان را
آن هنگامان
که یکی در خون غلطید
که یکی در میان واژگان می گشت
به دنبال "مرگ"
به دنبال "خون"
*****
شاعر نباید باشی تا بفهمی
شرم واژگان را
آن هنگامان که می بینی
"هشت" گوشه ای نشسته
و سرش پایین
چرا که "هشتاد و هشت" بود
سالی که گذشت
بر ما
به ما
شاعر نباید باشی تا بفهمی
اشک واژگان را
آن هنگامان
که مادری می خواهد "ندا" سر دهد
می خواهد "ترانه" بخواند که :
چه کسی بود صدا زد ....
که هفت سینش این بار
"سهراب" است و "سبز" و "سرب"
*****
بر این خاک
شاعر نباید باشی گویا
عاشق نباید باشی گویا