قهوه با طعم سگ
March 16, 2010
شاعر نباید باشی تا بفهمی
رنج واژگان را
آن هنگامان که می خواهند
راوی باشند
راوی سالی که گذشت
راوی آنچه رفت
بر این بوم
راوی آنچه رفت
بر ما
به ما

شاعر نباید باشی تا بفهمی
حزن واژگان را
آن هنگامان
که یکی در خون غلطید
که یکی در میان واژگان می گشت
به دنبال "مرگ"
به دنبال "خون"

*****

شاعر نباید باشی تا بفهمی
شرم واژگان را
آن هنگامان که می بینی
"هشت" گوشه ای نشسته
و سرش پایین
چرا که "هشتاد و هشت" بود
سالی که گذشت
بر ما
به ما


شاعر نباید باشی تا بفهمی
اشک واژگان را
آن هنگامان
که مادری می خواهد "ندا" سر دهد
می خواهد "ترانه" بخواند که :
چه کسی بود صدا زد ....
که هفت سینش این بار
"سهراب" است و "سبز" و "سرب"

*****

بر این خاک
شاعر نباید باشی گویا
عاشق نباید باشی گویا





1 Comments:
Anonymous مهشيد said...
فوق العاده بود عزيزم

Post a Comment